امروز


یادم میاد اینجا رو باز کرده بودم ووردپرس فارسی نداشتیم. یعنی به انگلیسی بود همه چی در حدی که راست چین هم نداشتیم.

یه دوره گذشت تا سال 88 اینجا فیلتر شد. خب همونطور که دیدید 8 هم فارسی نمیشه اینجا :))) یه دوره خاطرات مدرسه نوشتم. یه دوره کس شرا و چس ناله های دانشگاهو که دیشب که خیلیاشونو خوندم با خودم گفتم ببییییین ریده بودی عزیزم با اون همه افسردگی.

خلاصه اون سال ها تموم شد و من مهاجرت کردم. وقتی تنها شدم تازه قدر دوست خوب قدر پسر خوب قدر مامانم و اینا رو دونستم. قدر زندگیمو! در نقطه ای که از زندگی کردن لبریزم میخوام دوباره بنوسیم. این دفعه با هدف رشد خودم. با هدف سلامت روانی و جسمیم. انقد در مورد خودم چیزای جدید یاد گرفتم که همه رو خواهم نوشت. برای خودمه نه برای کسی یا چیزی.

اون موقع ها انقد اینفلوینسر نبود اما خیلی از کارایی که الان میکنن رو ما میکردیم مثه ریفر دادن و فلان.

زندگی فصل جدیدی داره یه فصل خیلی قشنگگگگگگگگگگ 🙂

To my beloved grandson/granddaughter


Well, since I am not quite sure whether you may fully understand Persian by the time you read this, I opt to do it in English. In this way you would definitely be able to understand this diary.

To answer what will this diary bring up, I must do some prevarication so that you would get to read it until you find out my intention. However, I will explain how come I decided to do it in the first place under the question of your existence in the future. Tonight I watched the first episode of a Netflix series called «The Crown». About one month ago, I got my self updated on another series called Victoria and I suddenly thought how come the royal family of such a great nation can have a story for the world to tell, and I don’t. Aside from the fact that they are the royal family and I am just an Iranian 24 old girl, I must cite that being an ordinary individual and having this common tale of life can also be great if and only if I like it. The concept of greatness of a life is highly subjective but I posit that my grand daughter/son deserves to know about his family as much as children of any royal family. Furthermore, if he has any genes from his grandmother, he would like to analyze and perceive history behind the ordinary sequence of events happening in my life. Whether or not there would be people producing movie based on this diary, at least, my grand son/daughter can imagine the past I went through to become his grandmother. Every next level of your life will demand a different you, so I am going to finely elaborate the different MEs in order to be of great help someday in your own journey of life. This is why I am writing to you.

Nov 12, 2017

Tehran

Saba

كواَك كواَك


قرار بود تا ديگر برايت ننويسم
اما اين آخرين بار است،از من به تو قول كه اين آخرين بار است
ديروز با تو در خيابان راه رفتم و سرم را مانند اردكي كه كجَكي نگاه ميكند بالا گرفتم و لبخند زدم
ميداني اين چند روزه به رفتن فكر ميكنم!رفتن به جايي كه در آن پقل آن فقانسه باشد
وقتي ميروي ميفهمند چقدر دوستت داشتند!
اگر اينجا بودي همه را انفرند ميكردم،آن همه اي كه آزارم ميدهند،اگر اينجا بودي كاپشنت را باز ميكردم و دستانم رادور كمرت حلقه ميكردم تا يخ كني :دي
و من تو را به اندازه ي تمام قدم هايي كه دوبرابر من برميداري دوست دارم،اندازه همه نبودن هايت،اندازه تمام بي نهايت
تو شبيه الكتروني! نه اينكه منفي باشي منظورم داستان هاي شرويدينگر است!فقط ميدانم كه هستي! اما اينكه كجا و با چه سرعتي را نميتوانم بگويم
و وقتي زمان پرواز برسد، دستانم را دراز ميكنم تا ان ها را بگيري و يك جايي غير از اينجا، زير يك آسمان برفي با من بچرخي،دهانمان را باز كنيم و برف بخوريم و روي برف هاي غريبه بنشينيم و نوشيدني گرم بنوشيم! جايي كه بشود تو را در پياده رو بوسيد تا وقتي همه چراغ ها خاموش ميشوند با چشمانم چيزي به تو بدهم تا وقتي نباشم به ياد من بماني، جايي كه فالينگ رينش همواره پورينگ رين باشد!
و مسيرمان يكي شود تا با هم بخنديم و با هم غصه بخوريم و با هم تلاش كنيم،مثل قصه ها!
و اينها تنها آرزوهاي دخترك شادي با گوشواره هاي آبي تنگ ماهي قرمز است 🙂

نیوتن


جاذبه جنسی خیلی بیشتر از چیزی است که فقط بتوان آن‌ را اندازه گیری کرد.
من برای اثبات زن بودنم به اتاق خواب احتیاج ندارم.

من می توانم فقط با چیدن سیب از یک درخت یا ایستادن زیر باران، جاذبه جنسی ام را منتقل کنم. 🙂

آدری هپبورن

D:


خوشحال و شاد و خندانم

قدر دنيا رو مي دانم
خنده کنم من

دست بزنم من

پا بکوبم من
شادانم

در دلم غمي ندارم

زيرا سلامت هست جانم
عمر ما کوتاه س

چون گل صحراست
پس بياييد شادي کنيم

بياييد با هم بخوانيم

ترانه جواني را
عمر ما کوتاه س

چون گل صحراست

پس بياييد شادي کنيم

گل بريزم من

از توي دامن بر روي خرمن

شادانم

پ.ن: اونچه نوشته ام به تمام معناااااااااااااااااا سبا ۱۸ ساله از تهران.

استاد و مولانا


امروز خیلی خوش گذشت کلی خندیدم….این وسط که 4 ساعت بیکارم٬امروز با عطیه حدودا 30ـ45 دقیقه فک زدیم که حوصلمون سر نره…میگفت استاد ریاضیشون شبیه ژان باتیسته…اینطوری حتما یه بار باید برم سر کلاس ریاضیشون….اگه بتونم یکی از این بدمینتون ها رو بپیچونم وقت میکنم برم.

سرکلاس ادبیات بودیم…استاد یکم از این وزن های عروض و قوانین قافیه رو گفت٬ بعد رسید به فاعل و مفاعیل این دری وریا…گفت مثلا مولانا یه بار از بازار زرگر ها رد میشده٬بعد این زرگره داشته با ریتم میزده٬یهو مولانا شروع میکنه به رقصیدنو(سما) شروع میکنه به گفتن یه غزل بر وزن اون آهنگ…بعد گفت حالا بگذریم منم که بعضی اوقات شعر میگم خیلی به وزناش باید دقت کنم.بغل دستی من یهو گفت:استاد برک میزنه…من دیگه وسط کلاس قل میخوردم…بعد داشتیم تصور میکردیم استادو با کت شلوار در حال برک زدن…

راستی امروز روز سالمندان بود…

وقتی داشتم می اومدم باد میومد٬مانتوم هی میرفت بالا.هی درستش میکردم مقنعه ام از اونور میرفت رو هوا(از هوای بادی متنفرم حتی بیشتر از آفتابی) داشتم با مانتوم حرف میزدم که وایسه سرجاش و تهدیدش میکردم٬یه خانومه از کنارم رد شد یه جور نگام کرد با یه حالت ترحم که آخی طفلکی با مانتوش حرف میزنه…باور کنید خیلی وقتا جواب میده و اشیا به حرف آدم گوش میدن…حتما امتحان کنید…

اخطار:هر کی با من زیاد دمخور شه بعد از یه مدت خل میشه.ولی هیچوقت اینونمیفهمه یوهاهاهاهاها…

تاوستون


داشتم فکر میکردم در مورد چی بنویسم، دیدم هیچ اتفاق خاصی نمی افته که بخوام ازش بنویسم.از همه مهمتر اینه که عطیه و زهرا فعلا به اینترنت دسترسی ندارن و من اینجا مانده ام تهنای تهنااااااااااااا…من مانده ام تهنا میان سیل بیکاری هاااااااااااااا

به کجا رسیده که فیلم غرور و تعصب رو تا حالا بالای 12 بار دیدم…همه دیالوگاشو حفظ شدم دیگه…

and those are words of a gentleman?

,from the first moment I met you,your arrogance and conceit

,your selfish distain of other’s feelings

made me realize, you were the last man in the world i could ever be prevailed upon to marry

حوصله آدم سر میره و خانواده به این موضوع به شدت واقفن. خوبه تونستم از استخر رفتن در برم. راستی یاد یه روزی افتادم که سوم بودیم و عید بود و معلما تا تونسته بودن بهمون مشق داده بودن . وقتی دیگه واقعا فشار ها زیاد شده بود،من و الهام:

سلام کنکور


امروز کنکور دادم…صبح با بابا رفتیم حوزه.من طبقه دوم، تو راهرو، ردیف کنار دیوار و آخرین نفر بودم طوری که هیچکس هم موازی من ننشسته بود.عطیه، ذولی و زهرا طبقه بالا بودن. ولی حدیث  و فرزانه و شیوا با من بودن.مراقباش که یکسره حرف میزدن.خصوصا مردا.اسم خانوما بد در رفته… یکیشون که موازی من نشسته بود هی می اومدن در مورد کمر دردش ازش سوال میکردن .10 بار اومدم یه شکل فضایی رو تو ذهنم تصور کنم نشد. در مورد درسا باید بگم طراح ادبیات  خیلی نامردی سوال داده بود…سبک سوالاش خیلی فرق کرده بود من رو 70-80 حساب میکردم فقط آرایه و قرابت زدم. فیزیکاش هم بد سوال داده بودن سخت نبود،بد بود… بدترین امتحان فیزیک عمرمو دادم …سوالای ریاضیش خیلی باب میل من طرح شده بود خوشم اومد…شیمیش هم که کپی خارج از کشور 89 بود.

فکر میکردم دانشگاه شریف قدیمی تر از این حرفا باشه…ولی تقریبا جدید بود.عین چی توش راه رفتیم.وقتی اکیپ خودمونو با بچه های هم سن و سال خودمون مقایسه کردم درک کردم که خیلی واقعا خیلی فرق داریم…من نمیدونم کفش میپوشن تلق تلق راه میرن تو راهرو…آخر یه خانوم مهربونه جلو ما نشسته بود گفت هیــــــس.

اومدنی احساس شعف زیادی میکردم.دیگه من موندمو کتابایی که فریاد میزنن….. منو بخوووووووووووووووووووووون…. یه دور برگشتم در یک نگاه زهرا و عطی و حدیث رو تو یه زاویه دیدم و همون موقع گفتم بچه ها چقدر بزرگ شدیم…باورم نمیشه…..زهرا هم همون دقیقه گفت ااااااااااه سبا تو هم که همیشه همینو میگی…D:

90.4.1


امروز جمع بندی عربی داشتیم،با خانوم نوروزی.خیلی خوب بود…ولی حالت حزن و اندوهی بر مدرسه حاکم بود.بالاخره امروز واسه فرزانه خاطره نوشتم، زهرا هم هول هولکی نوشت. الآن که به روان نویس نگاه میکنم میبینم اینم مثه جیوه تو لوله محدب وایمیسته….خب کجا بودم؟…آهان کلاس که تعطیل شد، نمیخواستم برم خونه. رفته بودم پشت مدرسه،اونجا رو خیلی دوست داشتم. البته قبل از اینکه شمشاد هاشو بکشن و اون وسایل مسخره رو بکارن تو آسفالتش و رو دیوار پشت ساختمون دری وری نقاشی کنن.واقعا مدرسه زمون تیموری (مدیر پیشین مدرسه) یه چیز دیگه بود. چقدر با زهرا از اون درخت شاتوته میخوردیم…و قاصدک هایی که فوت میکردیم….یادش بخیر.

راستی از یکی از اونایی که از یه مدرسه دیگه اومده بودن سراغ نیلوفر، دوست دوران راهنماییمو گرفتم. اون رفت انسانی چون مدرسه ما انسانی نداره. به هم قول داده بودیم که وقتی اون دیپلمات ایران تو ایتالیا شد،(عاشق ایتالیا بود آ.ث.میلان و…) و من استاد دانشگاه MIT شدم، قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم.سیدی یه بار بهم گفت یه دانشگاه امریکایی واسه درس خوندن مثال بزنم. منم اسم دانشگاه کالیفرنیای جنوبی رو یادم رفت همینجوری گفتم MIT برگشت با لهجه ی غلیظ ترکی گفت:خانووووووووووووووم…شماره پات چنده؟… اندازه … شعور ندارن…من اون سوالو واسه عطیه پرسیده بودم.چون خودش نمیخواست بپرسه. من واقعا از فاز خارج از کشور تحصیل کردن اومدم بیرون.ولی قبل از اینکه بیام فدک این رویای زندگی من بود. و امروز آخرین روز مدرسه است و من با معدل پیش دانشگاهی 16 از فدک فارغ التحصیل شدم…دارم قل میخورم از خنده…معدل 16 ….هه هه هه MIT …

اگه بخوام منطقی به گذشته نگاه کنم باید بگم مدرسه تمام رویاهای بچگی منو ازم گرفت. بازم آزادگان. این فدک که رسما دیوانه میکنه آدمو.مدرسه ای در کمال بی نظمی…بهترین سالای زندگیمو که همه لذت میبرن از زندگیشون از دست دادم و در ازاش الآن یه داوطلب کنکورم که به رتبه زیر 6-7 هزار هم قانعه.خنده تلخ،… چقدر تلخه…

اما اگه بخوام با نگاه مثبت به قضیه نگاه کنم، روزای فوق العاده ای رو با بچه ها داشتیم. فدک هیچوقت بچه های خلاقی مثه ما رو به خودش ندیده بود و نخواهید دید…دلم میخواد بگم دلم واسه بچه ها تنگ میشه+خانوم رهنما  که الآن روسیه است امیدوارم هر جا میره خیلی خوشبخت باشه….خیلی خیلی.البته در ازای همه بی انگیزگی هام برای درس خوندن تو دانشگاه، یه رو یای بزرگ به دست آوردم.این بار نمیذارم کسی ازم بگیرتش…مگر اون کس خدا باشه…دلم نمیخواست آخرین خاطره از مدرسه رو اینقدر بد تموم کنم ولی نتونستم….به قول عطیه از این به بعد در نبود مزاحمی مثل مدرسه فدک، زندگی همونطوریه که ما میسازیمش.

90.3.28


امروز صبح منو عطیه رفتیم مدرسه شیمی 2 خوندیم و کلی خندیدیم و زهرا داشت قلم چی میداد.الهه میگفت امسال پسرا 52% هستند. عطیه گفت آخ جون 4% پسر یشتر تو دانشگاه. مسخره بازی در می آورد میخندیدیم….بعد از ظهر کلاس فیزیک داشتیم،رفتیم کلی سیب های کال درخت های مدرسه رو خوردیم.خیلی چسبید.

زنگ آخر داشتیم کنکور فیزیک میزدیم،جلسه های پیش محمدی چند بار اومده بود بالا سر من وایساده بود.این بار هم اومد بهم گفت از 20 تا سوال قبل چند تا درست زدی؟ منم شمردم گفتم 13 تا. سرشو تکون داد رفت.من همینجوری مونده بودم.احساس کردم پیش خودش رو من حساب باز میکنه تو فیزیک.اگه اینطور باشه واقعا برای اولین باره که همچین چیزی میبینم.  اون از رنجبر سال اول، اون از محمدی دوم و سوم، اون از سیدی با اون حرکت بی شخصیتیش، از محمدی اصلا توقع نداشتم رو من حساب کنه. شاید هم منو خیلی اسگل فرض کرده.احساس میکنم همه معلما نسبت به من همین طور فکر میکنن.البته شمیرانی فکر نمیکنه من آدم خنگی هستم ولی من فکر میکنم بقیه معلما به من به چشم بچه خنگا نگاه میکنن. بچه ها هم بهم میگن قیافم مثه بچه خنگاست.اااااااااااااااااا….وقتی به دارابی گفتم من دنیای بچگیمو با بابام خیلی دوست داشتم، یه جور بهم نگاه میکرد انگار داره دایناسور میبینه.اصلا فکر نمیکرد من دارم واسه کنکورهم میخونم فکر میکرد اومدم که فقط پیش رو پاس کنم برم.

خلاصه بعد از حدودا یک ربع، محمدی زد تو پرم افتضاح.جواب یه سوال رو در کمال بی دقتی تو خوندن سوال، اشتباه دادم.سرم هم بالا نکردم. یهو برگشت بهم نگاه کرد گفت: تو چی زدی؟ جواب زاویه 90 بود من فکر کردم زاویه با خط قائمو میخواد گفتم 0. همون دقیقه اومد جلوتر بلند گفت خااااک بر سرت. کلاس ترکید. بعدش هم گفت یعنی اگه اینو نمیگفتم تو دلم میموند. من همینجوری مونده بودم.خب چرا میزنه؟و در اون لحظه من واقعا به دیدگاه افتضاح معلما نسبت به خودم ایمان آوردم.

فرزانه زنگ ناهار با رژی که افتاده بود بغل آب سرد کن، رو آب سرد کن نوشته بود کنکوری های 90. حرکت جالبی بود.

احتمالا هر خنگی میتونه با خوندن این خاطره بفهمه چرا من میگم اینجا تیمارستانه نه دبیرستان.

90.3.25


امروز کلاس فیزیک داشتیم،زنگ آخر به عطیه گفتم من تشنمه چایی محمدی رو میخوام. تا کلاس شروع شه عطیه رفت چاییشو برداشت آورد،گذاشت زیر میز. هی گفتم بذار درارم جلوش بخورم بخندیم گفت نه…آخرش هم نفهمید چاییشو بلند کردیم.زنگ که خورد عطیه چاییشو داد اونم سرد رفت بالا.

وقتی داشت میرفت ، زهرا و عطیه و حدیث و مهسا و شیما و ندا و درویش و هنگامه و خودم صف شدیم تو کوچه ی مدرسه نذاشتیم بره. شروع کرد به خندیدن گفت بچه ها من 5 دقیقه دیگه باید شاه عبد العظیم باشم.گفتم آقای محمدی ما نفری به 500 تومن هم راضیم.دیدیم داره خسیس میشه، حدیث اینا اومدن کنار.آخرش عطیه گفت حداقل اون های بایتونو بدید. از خنده ترکیدیم…اونو دیگه داد واقعا دست ،سوت، کباده…

اینم کوچه مدرسه در یک صبح سرد زمستانی (سوم اسفند ماه 89)

راستی امروز هدیه روز پدر به زهرا (بابا فریبرز سالادزاده) منم (ساسان بابا) یه جوراب هدیه دادم.کلی خندیدیم.

90.3.24


جمع بندی شیمی داشتیم با لطفی نیا.امروز جلسه دوم بود و مادرک کردیم چقدر شبیه سامان گلریزه.یکم هم شبیه خانوم مناییه. زنگ تفریح رفتیم بالا،بوفه بسته بود ما هم که مثه گشنه های آفریقا. نشسته بودیم رو نیمکت،بغلمون درویش اینا نشسته بودن،عطیه گفت گشنمه…زهرا گفت بریم بزنیمشون ازشون بگیریم؟ منم بلند داد زدم بچه ها ما میخوایم بیایم بزنیمتون خوراکیاتونو ازتون بگیریم.فرانک بیسکویتشو داد بهمون بعد گفت به خودمم بدین عطیه گفت پاشو بیا اینجا…اونم اومدو درگیری پیش اومد و خلاصه بیسکویته از دستمون رفت…الهام با موز از جلومون رد شد.زهرا گفت عطیه موز میخوری؟ حیف که آخر موزه بود وگرنه الهامم میزدیم.بعد مهسا نوروزی از رو به رو می اومد، زهرا گفت بچه ها جیبش پره. عطیه گفت مهسا بیا اینجا. گفتم گوشی تو جیبشه ولی بیسکویت تو دستشه. خلاصه یکم هم ازون بیسکویت گرفتیم.

احساس انگلی مفرط بهم دست داده بود.همش تقصیر مدرسه است خب چرا نباید بوفه باز باشه. بیرون هم که نمیذارن بریم بخریم.

90.3.23


امروز جمع بندی تحلیلی داشتیم.زنگ دوم عطیه یه سوال گذاشت جلوم، من هی حل میکردم هی میگفت نه این جواب نیست. آخرش در اومد یه تیکه از سوالو بهم نگفته.دلم میخواست خفش کنم.

آخرین روز،بالاخره اکبری یه چی بهمون گفت.صبرش در مقابل خنده های سر کلاس ما در این یک سال واقعا ستودنی بود.علی مردانی و عطیه جلو نشسته بودن منو زهرا پشت.یهو علی مردانی برگشت پشت شروع کرد به حرف زدن . اکبری برگشت به ما چارتا گفت خانوما سوال حل شد؟یه دور زوم کرد رو علی مردانی. سرش پایین بود. نمی دونم. شاید خیلی تیزه.احساس میکنم همه حرفامونو شنیده.

زنگ تفریح آخر منو عطیه دچار مسخ شده بودیم.هی عطیه به بیاتلو میگفت معتاد.دفتر هندسه اشو با زهرا گرفته بودن نمیدادن.آخرش منو زهرا به عطیه گفتیم که شرلوک هم معتاده(عطیه عاشق شرلوک شده.) این پشتی های ما از یه مدرسه دیگه اومده بودن.میزشون داغون بود پیچ های یه طرفش در اومده بود رویه میز بلند میشد.هی میرفت تو کمر منو زهرا. گفتم خوبه دیگه مثه میز خارجیا شده…فرزانه غش کرده بود از خنده.

من هی میزدم رو میز با صدای کلفت میخوندم «تو اگه با من باشی قلبت میمیره…» حالمون خیلی بد بود…

رفته بودیم کتابخونه دنبال دفتر تحلیلی زهرا بگردیم… دیدم جزوه جمعبندی سیدی اونجاست.به عطیه گفتم بیا ببین 89 علامه است.برگشت گفت ماله عمو لیلیlili) )(میرجلیلی) رو نذاشتن. من و عطیه قل میخوردیم تو کتابخونه.مسئول بیچارش با تعجب ما رو نگاه میکرد.عمو لیلی،ازین بهتر نمیشد واسش اسم گذاشت.

90.2.18


8:49

حديث مي خواست شيرين عسل بخوره سر زنگ اكبري ، سرش رو خم كرد يه تيكه گذاشت تو دهنش بعد از دهنش افتاد كلي خنديديم. بعد يه تيكه ديگه برداشت كه بخوره اكبري اومد وايستاد روبه روي ما دست حديث چسبيد به هم.

89.2.16


امروز جمع بندی  گسسته داشتیم.نیمکت آوردن کلاس ادغامی و تخته رو هم بزرگ کردن البته هنوز رنگ نداشت کار باحالی کردن.خیلی خوب شده. منو عطیه تو یه میز نشستیم و واقعا مثه اول راهنمایی شدیم.یه تیکه اکبری رفت بیرون،علی مردانی یه مشما بیسکویت داد به درویش.عطیه یه نصفه بیسکویت ازش قاپید،یه دور برگشت دید 4-5 نفر گربه دارن نگاش میکنن داشت هر هر میخندید گفتم شبیه پخش مواد شدی عطیه.آخه داشت تیکه میکرد به همه بده…قل میخوردیم…

90.2.28


امروز تو سالن آمفی تئاتر مدرسه حوزمون منتظر بودیم امتحان شروع شه…خانومه وایساده بالای سن از 8 تا 8:10 میگه ساکت شید…ساکت شید…بعد از اینکه ساکت شدیم حالا برگه ها رو پخش نمیکردن…یه جور رفتار میکردن انگار هنوز سوالا به حوزه نرسیده…بعد از 5 دقیقه  دیدیم همون خانومه که بالای سن بود یهو برگه ها رو از زیر میزش درآورد .گفتم مگه قایم کردی؟؟؟ خب پخش کن دیگه… پدیده و ملیحه از خنده مرده بودن…حرکت مسخره ای انجام داد اصلا درک نکردم …

90.2.17


11:44

بَبو…بيبو…..صداي آنبولانسي كه گوسفند نصب كرده.(بحث اثر دوپلريم)

12:14

اگر با سرعت صوت حركت كنيم كلمه ي كتاب رو اين جوري مي شنويم به روايت بچه هاي كلاس:

كَ تاب … كِ تَ ب … باتَ ك.

90.2.14


خیلی وقتا به این فکر میکنم که ای کاش جای آدمایی مثه الیزابت بنت بودم همه ی فکر و ذکرش تو این خلاصه میشه که برای مهمونی فردا شب چی بپوشه یا چطوری آقای دارسی رو بشناسه…اینقدر همیشه چیز های خوب ازم سلب شده،تازه امروز درک کردم اینهمه میگن بهار قشنگه،بهار قشنگه یعنی چی.هیچوقت حس خاصی نسبت به فصل ها نداشتم…فقط وقتی اسفند میشد بوی عید رو احساس میکردم…همین…همه فصل های من عین هم بود…محمدی اینقدر دپرسم کرد که دیگه حتی نمیخوام به بزرگترین و قشنگ ترین اتفاق توی زندگیم که نمایشگاه کتابه فکر کنم…نمیدونم اصلا میرم یا نه…

90.2.13


امروز آخرین روز دیف بود…به حول و قوه  الهی تموم شد.بچه ها روی تخته برای تبریک روز معلم اون شعر مزخرف همیشگی «شمع شدی …» رو واسه مسخره بازی نوشته بودن. خاجویی برگشت گفت من نمیدونم هر سال من دارم مثه شمع اب میشم ولی نمیدونم چرا هی چاق تر میشم!!!!

90.2.11


12:27

 آقاي اكبري به ما گفت: شما بهترين دانش آموزان امسال من بوديد!!!!!!!!!!!!!

(بهش براي روز معلّم كادو(سيني) داديم.)

90.2.8


امروز بعد از مدت ها احساس کردم مدرسه واسم خیلی مفید بود.با خاجویی ریاضیات پایه رو دوره کردیم.ولی خب دیگه آخراش بعد از 4زنگ دیف مغزم درد میکرد.سوتی دادم در حد المپیک…داشتیم با زهرا و فاطمه موسوی پایین پله ها در مورد چاقی حرف میزدیم…موسونگ عصبانیم کرد با خنده بهش گفتم:اصلا تو چاقی چاقی تو یه آدم چاقی…یهو برگشتم دیدم خاجویی داره می آد پایین.آخه اونم بد چاقه…من نمیدونم چرا هر دفعه در مورد چاقی حرف میزنم یه آدم چاق جلوم سبز میشه…اون از اوندفعه که با عطیه تو خیابون میومدیم یه پسر چاق جلومون سبز شد اینم از الآن…